جدول جو
جدول جو

معنی داد رسیدن - جستجوی لغت در جدول جو

داد رسیدن(پَ / پِ دَ)
عدل ورزیدن. داد کردن: مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده. (تاریخ بیهقی ص 417 چ ادیب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سُ گُ تَ)
عدالت ورزیدن. بعدل کوشیدن. عدل کردن. داد کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فریاد زدن. داد زدن. فریاد کردن. داد کردن. بانگ بلند برآوردن. آوای بلند برآوردن: سرمن داد کشید، بانگ بر من زد
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ تَ)
دادستدن. انتصار. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی). رجوع به دادستدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
با تأخیر آمدن. با فاصله از موعد مقرر فراز آمدن:
داستان گر درست و دیر رسید
او بگاه آمد و بگاه رسید.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ شُ دَ)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن:
اگردستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که آن چونست و این چون.
باباطاهر.
بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70).
از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
خاقانی.
اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97).
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.
سعدی.
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست.
سعدی.
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
سعدی.
پایت بگذار تاببوسم
چون دست نمی رسد در آغوش.
سعدی.
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست زدامن نکنیمت رها.
سعدی.
سعدی چو به میوه می رسد دست
سهلست جفای بوستان بان.
سعدی.
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
حافظ (از آنندراج).
- دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم).
دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(دْ / دِ دَ)
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن:
دادگر شاه عاجز باداد
نتواند ستد نه یارد داد.
سنائی.
لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183).
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش.
نظامی.
یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
لغت نامه دهخدا
تصویری از صداع رسیدن
تصویر صداع رسیدن
دردسر رسیدن مزاحمت ایجاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
یاری رسیدن، نیروی پشتیبان رسیدن یاری رسیدن کمک رسیدن، قوای نظامی کمکی رسیدن: چون در این هفت روز مدد رسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد رسی
تصویر داد رسی
به داد مظلوم رسیدن، رسیدگی به داد خواهی دادخواه محاکمه محاکمه
فرهنگ لغت هوشیار